اولین گرجیها در فریدن
از دیدگاه زوراب شاراشنیدزه "گرجیان فریدن"


1) لادو اخنیاشویلی


      اولین مسافر گرجی و اولین شخصی که از بین گرجیهای گرجستان پایش را بر خاک فریدن اصفهان برای شناختن و دیدن گرجیان ساکن انجا نهاد لادو اخنیاشویلی بود.
      لادو اخنیاشویلی به سال 1860 در استان کاختی گرجستان متولد شد که به گفته خودش شانسش سبب میشد تا همیشه و در همه چیز جز اولینها باشد، یعنی او معلم زبان گرجی اولین مدرسه اشراف و خوانین بود و موسس اولین تیم گرجی ( احتمالا تیم ورزشی) و اولین مسافر گرجی فریدن اصفهان.



      از این نظر که درپایان قرن نوزدهم میلادی جامعه گرجستان در مورد گرجیانی که درایران زندگی میکردند بسیار کنجکاو شده بودند فقط لادو اخنیاشویلی بود که توانست با هزینه مالی خود این سفر دور و پر از خطر را تقبل نماید تا دوباره وظیفه ای دیگر از وظایف خود را در قبال ملتش به سرانجام رسانده باشد.
      درتابستان سال 1894 یک کشتی روسی لادو را تا بندر انزلی دریای خزرهمراهی نمود، لادو از بندر انزلی به سمت قزوین حرکت نمود که در ان زمان ارتباط بین شهرهای ایران بوسیله کاروانها صورت میگرفت، لادو نیز به همراه کاروانان و با مشکلات بزرگ از شهری به شهر دیگر مسافرت میکرد اما در حین سفر به موارد جالب بسیار زیادی نیز برخورد مینمود.
      از قزوین با مشکلات و بدبیاریهای زیادی توانست خودش را به تهران برساند، جایی که هیچگونه اطلاعاتی در مورد ساکنان گرجی فریدن نتوانست به دست اورد، بعد از یک ماه و نیم در تهران به سمت اصفهان حرکت کرد اما مجبور شد تمام زمستان را در انجا سکنی گزیند چون تا بهار سال بعدی تمام راههای کوهستانی فریدن پر از برف و کولاک بود و رفتن به انجا تقریبا غیر ممکن بود.
      زمانی که ماه اوریل (فروردین) با گرمای نسبی اش فرا رسید لادو خودش را برای حرکت به سمت فریدن اماده مینمود، اما این بار نیز به علت شایعاتی که در اصفهان پیچیده بود و خبر داده بودند که راهزنیهای خطرناکی در راه فریدن صورت گرفته و به کوچک و بزرگ و فقیر و غنی رحم نمیکنند، مشکلات جدیدی را برای لادو که صبرش هم به سر امده بود را رقم میزد که با توجه به این اوضاع و احوال لادو توانست با پرداختن نصف دستمزد همراهانش قبل از حرکت، موافقت انها را بدست اورده و راه فریدن را در پیش گیرد.
      اولین ایستگاهی که لادو اخنیاشویلی به انجا رسید نجف اباد بود و ازانجا هم دو نفراسب سوار که از شیراز برمیگشتند با او همراه شدند، در همان حین شخصی همراه پسر بچه ای که سید بود خود را به انها رسانید و او نیز به انان ملحق شد و همگی باهم به سمت قلعه ناظر راهی شدند.
      از ان لحاظ که انها بدلیل خطرات راه، شب هنگام قادر به حرکت نبودند و درفقط طول روز میتوانستند راه بروند، بدلیل اشعه های خورشید که از اسمان چون اتش فرود می امد در ظرف چند روز سه بار پوست صورت لادو تاول زد و به کلی سوخت.
      در کل با مشقت و تحمل سختیها خودش را به دمب کمر رسانید، این روستا دیگر توسط گرجیها نامگذاری شده بود ولی هنوز لادو از ان اطلاعی نداشت که در این روستا گرجیها زندگی میکنند، از اغازسفر او اسامی گرجی روستاهای گرجی نشین را در دفتر یادداشتهای روزانه خودش نوشته بود اما نمیدانست که اسامی دمب کمر را فارسی زبانان به ان روستا الحاق داده بودند و گرجیها به ان روستا تورلی میگویند، در صورتی که لادو از اسامی تورلی نیز اگاهی داشت و همانجا پی برد که تورلی همان دمب کمر است.
      زمانی که لادو وارد ان روستا شد از حیاط یکی از خانه ها صدای صحبت تقریبا بلندی به گوشش خورد که به گرجی بود.
      - پسر، هی، یداله! چکارش کردی پسر، خرت رو.
      - تو واسه چی میخاییش؟ تو خونه هست – دومی جواب داد.
      - البته که میخامش، باید به اسیاب نون ببرم.
      - رو پشت بوم خونمون، برو ببرش.
      به راحتی میتوان تصور نمود که ان صحبتها و کلمه های گرجی اشنا چه حالتی را در لادو بوجود می اورد و چه تاثیری را بر روی او میگذاشت، طوری که با انان فوری ارتباط برقرار میکند.
      - پسر هی! تو کی هستی، گرجی هستی؟ لادو
      - اره، گرجی هستم! ولی تو کی هستی؟ زبونمون رو از کجا بلدی؟
      - منم گرجی ام، از گرجستان اومدم واسه دیدن شماها.
      - إإإإإإ نه، نمیتونی گرجی باشی.
      - هی، دارم راست می گم- لادو جواب داد.
      - پس گرجی هستی؟
      این را گفت (پس گرجی هستی؟) و به طرف لادو رفت و با او به گرجی شروع به صحبت نمود، و نیز برای دوستش دست تکان میداد و اشاره میکرد که بیا و او هم در حالی که بسیار کنجکاو و متعجب شده بود بیل را بر شانه اش کذاشت و به طرف انها رفت، ان پسر نیز افسار اسب لادو را گرفته بود و ارام ارام به طرف دوستش میرفت و با صحبت کردن به گرجی با لادو همراهی میکرد، وقتی که پسر بیل بدست نزدیک انها شد اولی به او گفت:
      - میدونی، این گرجی هستش، از گرجستان اومده.
      - إإإإإإ نه، نمیتونی گرجی باشی.
      اما وقتی که لادو به گرجی شروع به صحبت کرد پسر بیل به دست هم مطمعن شد و جلوتر نزدیک لادو رفت و با دستش شروع به نوازش کردن یال اسب لادو نمود و ارام ارام با انان به سمت روبرو حرکت کرد، در ادامه راه مردی به انان برخورد که ان پسر به او هم گفت: پسر، میدونی، میدونی این هم ریشه و هم تبار قدیمی ما هست.
      به انتهای روستا که رسیدند لادو از انها خداحافظی کرد و قول داد به زودی باز همدیگر را میبینیم و کفت تصمیم دارد از همه روستاهای گرجی نشین دیدن کند و موقتا انها را ترک میکند، گرجیهای دمب کمر در حالی که خوشحال بودند لادو را تا نیمه راه داشکسن همراهی کردند و برگشتند که به گفته خودشان پس از سیصد سال به اولین هموطنشان که از گرجستان امده بود برخورده بودند
      لادو خبر رفتنش به مارتقوپی ( فریدونسهر) را بسیار مهمتر در یادداشتها یش جلوه میدهد: " به مارتقوپی که نزدیک شدم در انجا ودر کناره های روستا دو زن در حال پر نمودن ظرفهای اب بودند، مرا دیدند و شروع به صحبت نمودند، یکی گفت- " شاید صحابی باشد، دومی گفت- نه این از همتباران خودمون هست، گرجی هستش، دوباره اولی گفت- نه صحابی هست و غریبه، دومی گفت- نه این از همتبارانمون هست، گرجی هستش، مگه یادت نیست که خان گفت یکی از همتباران گرجستانیمون در اصفهان ساکن شده! و زمانی که دومی هم یقین پیدا کرد هر دو نفر انها از جایشان پریدند و در حالی که تنگهای پر از اب را رها نمودند به طرف روستا دویدند، میدویدند و به هر کسی که میرسیدند میگفتند- هم ریشه و همتبار قدیمی میاید، گرجی از خود گرجستان میاید"!
      "قبل از اینکه وارد روستا شوم مردمی هیجان زده ای را میدیدم که در طول مسیر منتهی به روستا اجتماع کرده بودند، زن و مرد، کوچک و بزرگ که از همه طرف صدایم میکردند- احوالت چگونه است؟ سلام و خوش امدید و ... من نیز برای همه دستم را تکان میدادم و تشکر میکردم"
      به همینگونه و با تحمل رنجها و مشقات فراوان لادو اخنیاشویلی توانست به فریدن مسافرت و به گفته خودش از همه روستاهای گرجی نشین فریدن نیز دیدن کند، او به خاطر غلبه بر مشکلات سفر و نبود حتی کمترین امکانات به قدری خسته شده بود که به زودی ایران را ترک کرده و به گرجستان باز گشت.
      تلاشهای خسته کننده لادو باعث شد که او بی رمق و شکسته گردد او از لحاظ روحی نیز همانگونه و همانقدر شکسته شده بود، لادوی خستگی ناپذیر دراوریل سال 1904 درگذشت و هم اکنون در مزار کوکییس ارامیده است.


2) پاول لورتکیپانیدزه


      در زمان جنگ جهانی اول ارتش قفقاز به صورت فعالی تاثیرات خاص خود را بر ایران و ترکیه میگذاشت، در سال 1916 فرمانده اسکادران گرجیها در ایران کاپیتان شتابس پاول فرزند الکساندر لورتکیپانیدزه بود که در فریدن با گرجیهای مقیم انجا ملاقات کرده و میهمان سیف اله خان یوسلیانی بود.
      ببینید پاول لورتکیپانیدزه چگونه ملاقات خود را با گرجیان ایران ( فریدن) در نامه اش باز گو میکند، نامه ای که در سال 1916 در روزنامه برگه مردمی (احتمالا نام روزنامه ای در تفلیس) به چاپ رسید، " وقت کافی ندارم، قاصد نامه ام که قرار است ان را با خود ببرد عجول است و حتی از لحاظ مرخصی کاری نیز وقت کافی ندارم و از طرف فرماندهان مرتب تحت فشار کاری قرار داریم.
      در راه هستم ولی قصد ان را دارم که ماوقع را بخصوص برای خوانندگان گرجی بیان نمایم.... دورتر از شهر اصفهان گرجستان کوچکی با با گرجیان مسلمانش واقع شده است با دوازده یا سیزده روستا .... و هیچگونه اطلاعات دیگری ندارم.... در ادامه سفرم وارد یک روستا شدم که به نظر می امد که افرادی به زبان گرجی صحبت میکنند، به یکباره سرگیجه گرفتم، به تازگی جنگ تمام شده بود و با خودم فکر میکردم این دیگر چه واقعه ای است! به خودم گفتم نکند در یکی از مناطق گرجستان سر بر اورده ام!... اما لباسهایی که بر تن ان مردم بود و حاکی از ان داشت که در ایران هستم انگار مسله را برایم روشن میکرد، زمانی که به گرجی شروع به صحبت نمودم انقدر زن و مرد دورم را احاطه کرده بودند که جایی برایم نمانده بود و از شدت ازدحام نمیتوانستم حرکتی انجام دهم، در همان هنگام میپرسیدند اقا از کجا امده اید؟- فقط در همان لحظه بود که شاه عباس به یادم امد و اعمالی را که او مرتکب شده بود یعنی گرجیهای به بزور کوچانده شده به ایران.
      از زبان مادری به شکل منسجمی محافظت میشد، بزرگ و کوچک افتخار میکردند که به زبان گرجی تکلم مینمایند، میگفتند گرجی بودنمان را با زبان مادری میتوانیم به نمایش دراوریم و ان را حفظ نماییم، برای تدریس زبان گرجی درخواست مدرسه ای مینمودند.... درخواست معلم زبان گرجی مینمودند.... میگفتند نکند همتبارانمان در گرجستان گمان کنند که ما بی احساس و بی تفاوت شده ایم ودیگر انها و گرجی بودنمان را از یاد برده ایم.


3) عمباکو چلیدزه


      عمباکو چلیدزه در اول جولای 1923 از مسکو جهت همراهی با گروهی که قصد تاسیس بانکی را در تهران داشتند به تفلیس امد که او در پاییز همان سال همچون متخصص کارهای وامی و بانکی همراه گروه راهی تهران شد، همراهش همسرش سارا چلیدزه نیز او را همراهی میکرد و این فرصت این امکان را به عمباکو میداد تا سفری نیز به فریدن بنماید تا از نزدیک فریدن و ساکنان گرجی اش را بیشتر بشناسد.
      او از طریق کتابها و دست نوشته های لادو اخنیاشویلی معلومات و اطلاعات کافی از فریدن داشت، عمباکو جهت کار به ایران رفته بود و بسیار مشتاق بود به فریدن نیز برود و از طرفی نمی توانست کارش را رها کند و بدون اجازه تهران را به قصد فریدن ترک نماید.



      تا اینکه تابستان سال 1927 فرا رسید و عمباکو نیز خود را برای سفر به فریدن اماده کرد، به سیف اله خان یوسلیانی از قبل اطلاع داده بودند و در اول جولای همان سال عمباکو به همراه همسرش سارا با یک دوربین عکاسی و راننده کرایه ای به سمت فریدن رهسپار شدند.
      عمباکو چلیدزه اول وارد اخره پایین یا به عبارتی وارد وحدت اباد امروزی شده است، که در انجا فرستادگان سیف ا له خان در انتظار میهمانان بوده اند تا انها را به اخره بالا یا فریدونشهر امروزی راهنمایی و همراهی نمایند.
      راه مارتقوپی از میان کشتزارهای گندم عبور میکرده، که در حین راه یکی از کشاورزان مارتقوپی به انتظار نشسته بنام حاج محمود به انان برخورد میکند که فامیلی اش هم توازیانی بود، با بیلی که در دستش داشت انگار در حال ابیاری تاکستان خودش بود و در حالیکه متوجه عمباکو و همراهانش شده بود کار خود را رها نمود و به طرف انها پیش رفت او بیشتر از همه با عمباکو و سارا سلام و احوالپرسی کرد و با تعارف با انان گفت- خیلی وقت بود که قول داده بودید به اینجا بیایید و از او خواست تا به خانه او نیز بروند.
      در ورودی روستا مردم زیادی به استقبال امده بودند، از میان ان مردم عده زیادی از قبل عمباکو را میشناختند و به دیگران یاداوری میکردند که ان مرد هم ریشه و همتبار گرجستانی ما است، نگاهش کن او از وطن اصلی ما گرجستان امده است سلام کنید از میان مردم ما است، از خودمان است، زبان ما را خوب میدانند. سیف اله خان یوسلیانی در بالای روستا زندگی میکرد، عمباکو و سارا به علتی تمام کوچه های روستا را با پای پیاده طی کردند، بر پشت بام خانه ها زنان گرجی با دامنهای بلند و ظاهری که کاملا بخصوص بود و انان را از دیگر زنان ایرانی متمایز میساخت برای تماشا و استقبال امده بودند، انان همدیگر را صدا میکردند و به این سو و ان سو میدویدند طوری که حتی بیشتر از مردان خوشحالی و شادی میکردند.
      وقتی به خانه سیف اله رسیدند حتی جایی برای سوزن انداختن هم نبود، در همان حین به همدیگر می گفتند "از گرجستان بزرگ امده اند" و خانواده های گرجی بسیاری عمباکو و همسرش سارا را دعوت مینمودند، به خصوص توجه زنان گرجی فریدن به سارا قابل توجه و قابل ستایش بوده.
      عمباکو تا سال 1929 در ایران باقی ماند ، او 7 سال در ایران بود و توانست با سفرش به فریدن اطلاعات مهم و قابل توجه بیشتری با خود به گرجستان ببرد.
      بعد از عمباکو چلیدزه در زمان جنگ جهانی دوم و در سال 1944 ایرکلی کاندلاک توانست از فریدن دیدن نماید و بسیار مهم است که او توانست یک فیلم مستند از فریدن تهیه و ضبط نماید که متاسفانه به دلایل خاص زمان خود قسمتهای زیادی از ان فیلم مفقود شد و فقط جزیی از ان باقی ماند.
      نکته ای از مترجم: امیدوارم که خواننده گرامی به اصل های این متن پی ببرد و به خصوص خوانندگان گرجی گامی هر چند بسیار کوچک، در جهت حفظ و اعطلای زبان شیرین گرجی و باورها و اعتقادات ما گرجیان ایران بردارد، از خداوند متعال خوشبختی و سربلندی همه گرجیان ایران را خواستارم

      مترجم :P.B